من اینو دوست دارم اون یکی دیگرو.
من به این محبت میکنم اون به یکی دیگه.
من به خاطره اون میمیرم اون به خاطره یکی دیگه.
من عاشق اینم اون عاشق یکی دیگه.
این چه زندگیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مینا مرجان و دوس داشت مرجان یکی دیگرو
شیوا سمانه رو دوس داشت سمانه پرستورو و پرستو یکی دیگرو
مهسا شادی رو دوس داشت شادی مرتضی رو و مرتضی یکی دیگرو . .
به قول دوستمون که میگه : پایانحکایتمشیریننیستمنعاشقاوبودماوعاشقاو. . .
داشتم به این فکر میکردم که کاش آدما قدرهمدیگرو میدونستن.
بابام اینجوری.............................
مامانم اونجوری..........................
ولی من خر قدرشونو نمیدونم.
به خاطره من این همه سختی و مشکلات رو دارن میتحملن اما کیه که تشکر کنه ؟
تازه یه چیزیم طلب کارم.
امروز یعنی پنجشنبه 90.7.7 رسما اثاث کشی کردیم ،
تقریبا کل فامیلای درجه یک بودن و ما رو بدرقه کردن،کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خاک تو سر من با این انتخاب رشتم.
راه ها شلوغ بود به خاطره همین اونجوری که میخواستیم نشد ولی خب تقریبا جابه جا شدیم.
یه چن نفری رفتن اما دو تا مادربزرگا و پدربزرگ و عمه و میلاد شب رو موندن خونمون البته با اصرار ما.
خیلی سعی کردم مثل همیشه مصغره بازی دربیارمو بقیه رو شاد کنم ولی این بغض لعنتی نمیذاشت ناچار،مجبور شدمو رفتم زیر پتو یه دل سیر" گ ر ی ه " کردم. بچه ها اومدن پیشم ....................
زینب جون نباید بخوابه ...............
اول یه داد زدم سرشون ولی بعدش بلند شدم و تا میتونستم اسباب خندشونو فراهم کردم..........
بیچاره مامان و بابام ، به خاطره من چیکارا که نمیکنن،اما من ........................همش ناراضی و ناشکر.
البته کلا مدل من اینجوریه ،یه چیزو دیر باور میکنم تا میام خودمو بهش عادت بدم از دستش میدم.
همش تو همه چی یه جوری نه میارم و ..........
یادمه هر وقت با مریم و مینا و هانیه میرفتیم بیرون دعوامون میشد به خاطره همین از دفعه های بعد بچه ها طی میکردن زینب جان شما خفه میشی و ساز مخالف نمیزنی،البته همیشه من حق داشتما ولی اونا 3 تا بودن نمیشد زور گفت.
درسته از محلمون خوشم نمیومد ولی الان اونجا واسم شده وطن،بروبچ یه سوال،این مردم چه جوری از مرز ایران رد میشنو بیخیال وطن میشن و یا علی د بدو که رفتیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آهان فهمیدم اونا وابستگی ندارن،اگه اونا هم یه سپیده مانندی داشتن که نمیذاشتن برن.
زینب جون خودتو کنترل کن.............................هیچکس اختیارش دست خودش نیست.
درسته دین و زندگی پیش دانشگاهی میگفت اختیار ارادیه ولی چیزی جز ضر زیادی نیست.
بابا لامذهب نمیشه کاریش کرد، یه جوری رفته تو و واسه خودش جا باز کرده که عمرنیاش بیاد بیرون.
سپیدرو میگم..............................................
گاهی به حال و روزه خودم خندم میگیره وعین عوام به خودم میگم:"آخرش که چی"؟ ولی لحظه ای طول نمیکشه که صریح جواب میدم فقط همین که بتونم دوست خوبی براش باشمو تا آخر بهش خدمت کنم.
کلا عاشق این حرکتم، این که به هر نحوی شده به مردم کمک کنم و در حد توان مشکلاتشونو حل کنم.
مامان همیشه میگه عین باباتی واسه کار مردم میدویی اما به خودت که میرسه میگی حالا وقت هست.
بیچاره بابا هم سر این مهر و محبت زیادی نسبت به هر کسو ناکسی خیلی کباب شده ولی نتونسته ذاتشو متحول کنه.
خدا جون این سال آخری بیکار بودی مارو عاشق کردی؟
آخه این چه قسمتیه؟
البته یک اپسیلون ناراحت نیستم چون واقعا دوسش دارم ولی
خب این آشیه که خودت واسم پختی، نگو نه که اگه تو اراده نکنی برگی از درخت به زمین نمی افته چه برسه به مساله بزرگی همچون عاشقی،جسارتی نمیکنما، کاریه که شده ولی عنایت بفرمایید صبرو تحملشم لطف کنین که تلف نشیم یا که اگه زیادی بهمون لطف دارین اشک شبانه روزی عنایت بفرمایید تا این بغض لعنتی خفمون نکنه فقط زیاد نباشه تا جایی که بشه چشارو عمل کرد و این عینک لعنتی رو زمین گذاشت کافیه.
1.5 هست،1.5 دیگه میخواد، دیگه خودتون میدونید چقدر باشه خوبه.
شنبه رفتیم پرونده فاطمه و یه سری کارای خورده ریزرو انجام دادیم و من تا او ضاع و احوال و مناسب دیدم یه مشت اراجیف سر هم کردم و از خونه زدم بیرون 3 تا 6 بیرون بودم اون چیزایی که گفتم و انجام دادم ولی 45 مین پیش سپیده بودم
آخ آخ از سپیده بگم ،چه پذیرایی که ازمون نکرد اولش داشت میبرد بالا اما آخرش میگفت زینب برو دیگه.
یاخچی اولده جدمدیم اوسد(خوب شد نرفتم بالا)
یاد پریا افتادم یهو جو گیر میشد تمام مطالب وبشو ترکی مینوشت،خیلی جالب میشد.
ولی یه چیزی کل همسایه های سپیده اینارو دیدیم،هر 10 مین یکی اومد و رفت و کلی ثواب 69 تایی بردیم.
ولی آخرش دلم نمیومد خداحافظی کنم، بیچاره حق داشت بیرون کنه............
"خب برو نمیخواد خداحافظی کنی"
4تا بوس آخرو کاملا یامه ، وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی که چه حالی داد،حیف که نذاشت همین جوری ادامه پیدا کنه.....................ولی خوب بود،چسبید.
تابرسم خونه هوا تقریبا رو به تیره شدن بود آخه یه سرم به کافی نت زدم، کلی فکر کردم که بابت 3 ساعت بیرون بودنم چی باید ببافم که به محض ورود جز سلام چیزه دیگه ای مطرح نشد البته اینم لطف پدر و مادر بود که پیش جمع خرابمون نکرد.
شب هم برگشتیم محل سکونت جدید.......................................................................
آره بابا فعلا فقط سپیده